~~~~~~ آشیانه علم ~~~~~~ در این وبلاگ مطالب جالب علمی طنز , تاریخچه و اخبار جدید و..... قرار گرفته است امیدوارم که از آن ها لذت ببرید.
موضوع مطلب : تاریخ تولد, محاسبه تاریخ تولد مغنی توئی مرغ ساعت شناس بگو تا ز شب چندی رفتست پاس چو دیر آمد آواز مرغان به گوش از آن مرغ سغدی برآور خروش چو باد خزانی درآمد به دشت دگرگونه شد باغ را سرگذشت از آن باد برباد شد رخت باغ فرو مرد بر دست گلها چراغ زراندود شد سبزه? جویبار ریاحین فرو ریخت از برگ و بار درختان ز شاخ آتش افروختند ورقهای رنگین بر او سوختند به بازار دهقان درآمد شکست نگهبان گلبن در باغ بست فسرده شد آن آبهای روان که آمد سوی برکه? خسروان نه خرم بود باغ بیبرگ و آب درافکنده دیوار گشته خراب بجای می و ساقی و نوش و ناز دد و دام کرده بدو ترکتاز گرفته زبان مرغ گوینده را خسک بر گذر باد پوینده را تماشا روان باغ بگذاشته مغان از چمن رخت برداشته به سوهان زده سبلت آفتاب چو سوهان پر از چین شده روی آب تهی مانده باغ از رخ دلکشان نه از بلبل آوا نه از گل نشان زده خار بر هر گلی داغها نوائی و برگی نه در باغها به هنگام آن برگ ریزان سخت فرو پژمرید آن کیانی درخت سکندر سهی سرو شاهنشهی شد از رنج پر، وز سلامت تهی دمه سرد و شه بادم سرد بود جهانگرد را با جهان گرد بود چو بنیاد دولت به سستی رسید توانا به ناتندرستی رسید شکسته شد آن مرغ را پر و بال که جولان زدی در جهان ماه وسال به پژمرد لاله بیفتاد سرو به چنگال شاهین تبه شد تذرو طبیبان لشگر بزرگان شهر نشستند برگرد سالار دهر مداوای بیماری انگیختند ز هر گونه شربت برآمیختند ز قاروره و نبض جستند راز نشیننده را رفتن آمد فراز طبیب ارچه داند مداوا نمود چو مدت نماند از مداوا چه سود پژوهش کنان چاره جستند باز نیامد به کف عمر گم گشته باز به چارهگری نامد آن در به چنگ که پوینده یابد زمانی درنگ چووقت رحیل آید از رنج و درد زمانه برآرد بهانه به مرد چنان افشرد روزگارش گلو که بر مرگ خویش آیدش آرزو سگالش بسی شد در آن رنج و تاب نیفتاد از آن جمله رایی صواب چراغی که مرگش کند دردمند هم از روغن خویش یابد گزند هر آن میوهای کو بود دردناک هم از جنبش خود درافتد به خاک پزشکی که او چاره جان کند چو درمانده بیند چه درمان کند شناسنده? حرف نه تخت نیل حساب فلک راند بر تخت و میل رخ طالع اصل بی نور یافت نظرهای سعدان ازاو دور یافت ندید از مدارای هیچ اختری در آزرم هیلاج یاریگری چو دید اختران را دل اندر هراس هراسنده شد مرد اخترشناس چو اسکندر آیینه در پیش داشت نظر در تنومندی خویش داشت تنی دید چون موی بگداخته گریزنده جانی به لب تاخته نه در طبع نیرو نه در تن توان خمیده شده زاد سرو جوان چو شمع از جدا گشتن جان و تن به صد دیده بگریست بر خویشتن طلب کرد یاران دمساز را به صحرا نهاد از دل آن راز را که کشتی درآمد به گرداب تنگ دهن باز کرد آن دمنده نهنگ خروش رحیل آمد از کوچگاه به نخجیر خواهد شدن مهد شاه فلک پیش ازین برمن آسوده گشت به آسایشم داشت بر کوه و دشت به کینه کند درمن اکنون نگاه همان مهربانی شد از مهر و ماه چنان بر من آشفته شد روزگار که ره ناورم سوی سامان کار چه تدبیر سازم که چرخ بلند کلاه مرا در سر آرد کمند کجا خازن لشگر و گنج من به رشوت مگر کم کند رنج من کجا لشگرم تا به شمشیر تیز دهند این تبش را ز جانم گریز سکندر منم خسرو دیو بند خداوند شمشیر و تخت بلند کمر بسته و تیغ برداشته یکی گوش ناسفته نگذاشته به طوفان شمشیر زهر آب خورد زدریای قلزم برآورده گرد بسی خرد را کرده از خود بزرگ بسی گوسفندان رهانده ز گرگ شکسته بسی را بهم بستهام بسی بسته را نیز بشکستهام ستم را به شفقت بدل کرده نیز بسا مشکلی را که حل کرده نیز ز قنوج تا قلزم و قیروان چو میغی روان بود تیغم روان چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد نه زنجیر دام گلوگیر شد نبشتم بسی کوه و دریا و دشت کز آنسان کسی در نداند نبشت به دارای دولت سرافراختم ز دارا به دولت سرانداختم زدم گردن فور قتال را گرفتم به چین جای چیپال را ز قابیل و هابیل کین خواستم ز ناسک به منسک زه آراستم فرو شستم از ملک رسم مجوس برآوردم آتش ز دریای روس شدم بر سر تخت جمشید وار ز گنج فریدون گشادم حصار برانداختم دخمه عاد را گشادم در قصر شداد را سراندیب را کار برهم زدم قدم بر قدمگاه آدم زدم خبر دادم از رستم و لخت او هم از جام کیخسرو و تخت او ز مشرق به مغرب رساندم نوند همان سد یاجوج کردم بلند به قدس آوریدم چو آدم نشست زدم نیز در حلقه کعبه دست ز ظلمات مشغل برافروختم به ظلم جهان تخته بردوختم به بازی نیندوختم هیچ نام به غفلت نپرداختم هیچ گام بهرجا که رفتن بسیچیدهام سر از داد و دانش نپیچیدهام هوایی کزو سنگ خارا گداخت چو نیروی تن بود با ما بساخت کنون در شبستان خز و پرند چو نیرو نماندم شدم دردمند سرآمد به بالین چو تن گشت سست نپاید به بالین سر تندرست سیه تا سیه دیدم این کارگاه زریگ سیه تا به آب سیاه گرم بازپرسی که چون بودهام نمایم که یک دم نپیمودهام بدان طفل یک روزه مانم که مرد ندیده جهان را همی جان سپرد جهان جمله دیدم ز بالا و زیر هنوزم نشد دیده از دید سیر نه این سی و شش گر بود سی هزار همین نکته گویم سرانجام کار گشادم در رازهای سپهر هم از ماه دادم نشان هم ز مهر جهان دیدگان را شدم حق شناس جهان آفرین را نمودم سپاس نبردم به سر عمر در غافلی مگر در هنرمندی و عاقلی زهر دانشی دفتری خواندهام چو مرگ آمد آنجا فروماندهام گشادم در هر ستمکارهای ندانم در مرگ را چارهای بجز مرگ هر مشکلی را که هست به چاره گری چاره آمد به دست کجا رفتهاند آن حکیمان پاک که زر میفشاندم برایشان چو خاک بیایید گو خاک را زر کنید مداوای جان سکندر کنید ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای برونم جهاند ازین تنگنای بلیناس کو تا به افسونگری کند چاره? جان اسکندری کجا شد فلاطون پرهیزگار مگر نکتهای با من آرد به کار نمودار والیس دانا کجاست بداند مگر کین گزند از چه خاست بخوانید سقراط فرزانه را گشاید مگر قفل این خانه را دو اسبه به هرمس فرستید کس مگر شاه را دل دهد یک نفس برید این حکایت به فرفوریوس مگر باز خرد مرا زین فسوس دگر باره گفت این سخن هست باد درین درد از ایزد توان کرد یاد ز رنجم در آسایش آرد مگر براین خاک بخشایش آرد مگر نگیرد کسم دست و نارد به یاد بدین بی کسی در جهان کس مباد چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ نباید برآوردن آواز هیچ ز خاکی که سر برگرفتم نخست همان خاک را بایدم باز جست از آن پیش که افتم در آن آبکند سپر بر سر آب خواهم فکند ز مادر برهنه رسیدم فراز برهنه به خاکم سپارند باز سبک بار زادم گران چون شرم چنان کامدم به که بیرون شوم یکی مرغ برکوه بنشست و خاست چه افزود بر کوه بازو چه کاست من آن مرغم و مملکت کوه من چو رفتم جهان را چه اندوه من بسی چون مرا زاد و هم زود کشت که نفرین براین دایه گوژپشت زمن گرچه دیدند شفقت بسی ستم نیز هم دیده باشد کسی حلالم کنید ار ستم کردهام ستمگر کشی نیز هم کردهام چو مشگین سریرم درآید به خاک به مشکوی پاکان برد جان پاک بجای غباری که بر سر کنید به آمرزش من زبانتر کنید بگفت این و چون کس ندادش جواب فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب موضوع مطلب : وصیت نامه اسکندر جک های جدید و باحال و خنده دار تو جزیره آدمخورا یک بابایی میره ساندویچ فروشی، یک ساندویچ مغز سفارش میده. ساندویچیه میگه: میشه 2 تومن. مرده عصبانی میشه میگه: یعنی چی؟ مگه سَرِ گردنست؟! هفته پیش یک تومن بود! ساندویچیه میگه: آخه این مغز تهرونیه، بابا بالاخره یک کلاس خاص خودشو داره. مردک هم ساندویچش رو میخوره و چیزی نمیگه. هفته دیگه میاد دوباره یک ساندویچ مغز سفارش میده، این دفعه ساندویچیه میگه:شد 10 تومن! یارو خیلی شاکی میشه، میگه: بابا چه خبرته؟! ساندویچیه میگه: آخه عزیز من،این دفعه مغز رشتیه، کلی فسفر داره به جان تو! باز طرف چیزی نمیگه و پول و میده و ساندویچش رو میخوره. هفته بعد دوباره میاد و یک ساندویچ مغز سفارش میده، این دفعه ساندویچیه میگه: میشه 100 تومن! یارو دیگه پاک شاکی میشه و ساندویچ رو میکوبه رو میز داد میزنه: این چه مسخره بازیه دراوردی؟! ساندوچیه میگه:آخه عزیز من،این یکی مغز .... ، باید 100 تا کله بشکنیم تا ازش یک ساندویچ دربیاد یارو میخواسته بره هر چی راهزنه اطراف شهرشونه دهنشون رو سرویس کنه. ملت هم میان هر کی یه چیزی براش میارن، یکی شمشیر میاره یکی خنجر میاره و حسابی مسلحش میکنن. خلاصه یاره راه میفته و بعد از یک هفته خونین و مالین برمیگرده. مردم دورش جمع میشن، میپرسند: چی شد؟ چی کار کردی؟ یارو پامیشه یا حال زار میگه: بابا یه دستم شمشیر بود یه دستم خنجر، با دندونام میجنگیدم؟! یارو عرق میخوره میبرنش کلانتری شلاقش بزنن. افسرِ چند تا شلاق میزنه، بعد شلاقو میده به یکی دیگه میگه: برادر حسین! بیا شماهم یه فیضی ببر! یارو هم چند تا میزنه و میده به اونیکی میگه: برادر اکبر شما هم بیا یه فیضی ببر! خلاصه چند نفری دهن یارو رو .... بعد که کارشون تموم میشه میان از اتاق برن بیرون، یارو میگه: برادرا! لااقل درِ فیضیه رو ببندین!
( شاید در بین جک قدیمی هم باشه )
معلم: چرا فعل ( رفته هستم ) غلط است؟ شاگرد: آقا اجازه، برای اینکه شما هنوز نرفته هستید سه نفر ایرانی تو دوبی کنار ساحل خلیج فارس علیه آمریکا شعار میدادن و میگفتن: خلیج فارس ایران محل دفن ریگان.
یه ناو آمریکایی که از اونجا رد میشد اینا رو دستگیر میکنه. به اولی میگن خب تو چی میگفتی؟ یهو جوش میاره میگه: خلیج فارس ایران محل دفن ریگان! میگیرن میکشنش.
به دومی میگن تو چی میگی؟ میترسه میگه والا به خدا من فقط گفتم خلیج فارس ایران محل ماهیگیران! آزادش میکنن.
به سومی میگن تو چی میگی؟ میگه: من گفتم خلیج فارس ایران آسفالت باید گردد!
غضنفر داشت واسه دوستش تعریف میکرد: آره، چند وقت پیش داشتم توی جنگل می رفتم، که یک دفعه یک شیر وحشی بهم حمله کرد، منم نتونستم فرار کنم اونم گرفت منو و خورد. دوستش میگه: آخه چطوری میشه؟ تو که الان زنده ای و داری زندگی می کنی!! غضنفر میگه: ای بابا، چه زندگی؟ تو هم به این میگی زندگی!؟ محکوم به اعدام: آخرین آرزوم اینه که پسرم را ببینم. دادستان: اشکال نداره، پسرت کجاست؟ محکوم: من هنوز ازدواج نکرده ام! یارو میره تو جنگل میگه منشیر و پلنگ، می خورم ! یکدفه شیره نعره میکشه طرف میگه:من گاهی وقتا غلط زیادی هم می خورم. معلم: بگو ببینم، کمبوجیه چه جور پادشاهی بود؟ شاگرد: پادشاه بدی نبود، فقط همیشه از کمبود بودجه شکایت داشت!!! یارو و تهرونیه دعواشون میشه، میبرنشون کلانتری. افسرنگهبان از تهرونیه میپرسه: اسمت چیه؟ یارو با بیخیالی میگه: فِری... افسره حسابی چپ و راستش میکنه، میگه: بی پدر فکر کردی اینجا خونه خالست خودمونی شدی؟ گفتم اسمت چیه؟ تهرونیه که حساب دستش اومده بوده میگه: فریدون قربان! افسره برمیگرده به یارو میگه اسم توچیه؟! یارو اسمش قلی بوده، یکم فکر میکنه بعد با ترس جواب میده: قولیدون! یه بار تو آبادان مسابقه تقلید صدای داریوش برگزار میشه، داریوش میاد چهارم میشه! یارو پسرش رفته بوده زیر ماشین، با سنگ میزنه درش بیاره!
موضوع مطلب : جک های جدید و باحال و خنده دار, باحال و خنده دار, جک های جدید
معمولا سبزیجات و خوردنی های گیاهی را به عنوان منابع مفید پروتئینی محسوب نمی کنیم. ولی بعضی از آنهاشامل مقادیر خوبی از این ریزمغذی مفید هستند که میتوانیم فواید بسیار مفید دیگری که سبزیجات برای بدن دارند این مشخصه خوب آنها را نیز مدنظر قرار دهیم. نخود فرنگی اسفناج سیب زمینی پخته بروکلی ذرت
موضوع مطلب : 6 گیاهی که بالاترین مقدار پروتئین را دارند, بالاترین مقدار پروتئین |
|
|