پشتیبانی

شهید خسرو سکندری نوده - ~~~~~~ آشیانه علم ~~~~~~
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
~~~~~~ آشیانه علم ~~~~~~
در این وبلاگ مطالب جالب علمی طنز , تاریخچه و اخبار جدید و..... قرار گرفته است امیدوارم که از آن ها لذت ببرید.
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
درباره مدیر آشیانه علم


با عرض سلام و درود خدمت شما عزیزان امیرخسرو اسکندری اصل هستم امیدوارم مطالب وبلاگ براتون مفید باشه.
.... 000

000 11 79 تماس با ما 77 22
57 111 44 1 2 3 4 5خرید بک لینک 6 6 51سایت حقوقی وکیل دادگستری تهران 44 722

 

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)...

نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند/ مردم صدای آمدنت را شنیده اند

زیباتر از همیشه شده آستان تو / آقا چقدر ریسه برایت کشیده اند

 

حضور قاصدکهای گمنام در منزل شهید دو هفته قبل مورخ 14/7/90  ایامی که مصادف شده بود با ولادت با سعادت ولی نعمتمان ؛ لذتی را به ما چشاند که به دور از انصاف دانستیم که با شما همسنگران شریکش نکنیم... شهیدی که عجیب امام رضایی بود ! شهیدی که تمام زندگی اش معجزه و کرامت بود... 

 "قبل از شهادت"

شهید خسرو سکندری نوده در روستای نوده قدوم مبارکش را به این دنیا نهاد ؛ فرزند اول ؛ پدرش کشاورز بود...  

معجزه ها شروع میشود...   

- خسرو 20 روزه است مادرش او را لای چادر شب می پیچد و تحویل پدرش میدهد . پدر هم مشغول کار خرمن کوبی میشود . دستگاه که نبود ! اینکار توسط دو گاو انجام میشد که با طنابها و چوبهای به هم متصل که به گردن گاو آویخته شده بود خرمن های گندم را می کوبیدند . گاوها می چرخند . در حین کار ناگهان اتفاقی عجیبی می افتد . پدر متوجه میشود بچه 20 روزه اش زیر پای گاوها که در حال چرخیدن و خرمن کوبیدن بودن ؛ میرود . هر کاری میکند نمیتواند آنها را نگه دارد بالاخره بعد از 3 دور چرخیدن از حرکت می ایستند ! همه فکر میکردند بچه از دنیا رفته اما می بینند به لطف خدا صحیح و سالم است ! 

 - خسرو 6 ماهه است . مادر میگوید : بنایی داشتیم . خسرو را گذاشتم کنار دیوار توی سایه و رفتم برای کارگرها چای بریزم . کارگرها نمیدانستند پشت دیوار کسی است و یک سنگ حدوداً 20 کیلویی پرت می کنند اینطرف دیوار مطمئن بودم بچه ام مغزش متلاشی شده اما وقتی آمدم دیدم سنگ به حالت عمودی بالای سر خسرو افتاده و به او برخورد نکرده...!  

- خسرو 6 ساله است . کار هر روزش است می رود روی بام همسایه و اذان میگوید مادر از این کار منع اش میکند اما همسایه میگفت : از روزیکه روی بام اذان میگوید برکت به خانه ما روی آورده...!  خسرو مدرسه میرود اما همیشه توی بسیج بود . گاهی سر کلاس حاضر نمیشد اما در بسیج حاضر و فعال بود با این حال هیچ وقت نمره کمی نمیگرفت .

- خسرو دیگر مرد شده و قصد رفتن به جبهه را دارد . قبل از جبهه رفتن ؛ عاشق دختر ثروتمندی شده بود . پدر و مادر میروند به خواستگاری اش و آنها قبول میکنند اما خسرو جبهه رفت و برگشت همه چیز را به هم زد و گفت عروس من جبهه و سنگرم هست والدینش سعی داشتند او را از رفتن منصرف کنند . پدر میگفت : من پیرم رسیدگی به من ثوابش بیشتر از جهاده...  او میگفت : مگه حبیب بن مظاهر پیر نبود رفت جبهه؟ مادر میگفت : من از دستت ناراحتم نرو جبهه ؛ از بس گریه کردم چشمام کم سو شده...  او میگفت : مادر جان انسان بدون چشم میتونه به زندگی ادامه بده اما بدون قلب نمیشه... امام دستور داده باید برم جبهه... آخر هم رفت ؛ سمتش در جبهه بیسیم چی بود... از جبهه که برگشت رفت به دیدن یکی از اقوام که در آشپزخانه کار میکرد . به او گفته بودند: تو هم بیا پیش ما اینجا کار کن بهتر است از خط مقدم... خسرو در جواب گفته بود:کسی که مادرش لباس رزم به تنش میکنه نمیاد اینجا بشینه نخود لوبیا پاک کنه ! ترکش تو کتف اش خورده بود و خیلی اذیتش میکرد . مادر میگفت برو دکتر... او میگفت : مرهم این زخمها تو جبهه است... دفعه آخری که میخواست برود مادر گفت : نرو    گفت : چشم . همان روز مراسم اعزام نیروها بود خسرو رفته بود پشت تریبون و نوحه میخواند همین که چشمش به مادر می افتد که دنبال او می گردد ؛ سریع پایین می آید و گوشه ای پنهان میشود...      مادر میگفت : قد بلند و چهره نورانی داشت میدانستم عاقبت شهید خواهد شد . بالاخره رفت... 

- شلمچه کربلای پنج –  3 تا هواپیما را نشانه میرود و منهدم میکند چهارمی را که نشانه میرود از پشت سر گلوله می آید و از جلو پیشانی بیرون می زند و خسرو را به آرزویش ؛ شهادت می رساند...  در وصیت نامه اش نوشته بود : چون مادرم آرزوی دامادیم را داشته روزیکه پیکر من را آوردند همه دستهایشان را حنا ببندند ؛ زینب وار زندگی کنید و حجاب را رعایت کنید تا من پیش حضرت زهرا(س) آبرومند باشم... 6 روز مانده بود به عید خسرو برگشت . در تابوت را که برداشتند ؛ مادر گفت : خوش آمدی مادر ؛ خوش به سعادتت به آرزوت رسیدی شهادتت مبارک...                                                 

" بعد از شهادت "    

 - رئیس بنیاد شهید رفته بود بالای سرش در تابوت را که باز کرده بود میگفت : نور بیرون می تابید ؛ تمام چهره شهید نورانی بود . برای همین اصرار داشت تا پیکر خسرو را او غسل بدهد... 

-یکی از اهالی روستای نوده که خیلی مرد مومن و مذهبی بود میگفت : داشتم میرفتم سر خاک همسرم که دیدم حدود صد نفر که همه سر بند و رو بند سبز و چادر عربی به سر داشتند سر مزار شهیدی جمع شدند و سینه میزنند . رفتم جلو گفتم چرا ما رو با خبر نکردین میومدیم به استقبالتون . ما رسم داریم هر هیئتی که بیاد میریم به استقبال و براشون گوسفند میکشیم . شما از کجا اومدید ؟ و اونها فقط گفتند اومدیم به غریبی این شهید گریه کنیم . یک لحظه به خودم اومدم دیدم که اون جمعیت غیب شدن و نیست . فهمیدم این شهید یه رمز و رازی داره... 

 -خانواده سکندری بعد از شهادت خسرو از طرف اهالی روستا مورد طعنه و کنایه و آزار قرار گرفتند . به آنها میگفتند : شما میمنت ندارید ؛ اگه خدا شما را دوست داشت نمیگذاشت پسرتان شهید شود و... و این حرفها باعث دلسردی ایشان از محل زندگیشان شده بود و تصمیم گرفتند به مشهد مهاجرت کنند و پسر عزیزشان را در نوده بگذارند و خود بروند... مادر خسرو حسرت یکبار دیدن شلمچه(محل شهادت فرزندش) و رفتن سر مزارش را دارد . الان میگوید : خدایا بهر حال این قربانی را از ما قبول کن...

 -پنج سال است پدر خسرو فوت کرده و بقیه خواهر ؛ برادرهایش هم ازدواج کرده اند . حالا یک مادر مانده و یک قاب روی طاقچه... بارها خواب شهیدش را دیده و برای ما تعریف میکند : توی یک باغ میوه بودم دیدم هر شهیدی با لباس سفید و در حال کتاب خواندن پای یک درخت نشسته اند . از یکی شون پرسیدم شهید سکندری کجاست ؟ اشاره کرد گفت : درخت اون طرفی مال شهید سکندریه...  رفتم گفتم تو اینجا چیکار میکنی ؟ داشت کتاب میخوند . گفت : جای ما اینجاست...      تمام شد...  

تمام این اتفاقات و داستانهای واقعی در هفده سال رخ داد . مرد قصه ما فقط هفده سال داشت و شهید شد . این بود عاقبت بندگی... 

التماس دعای شهادت...

 التماس دعای شهادت

                                                                بلتاتبل




موضوع مطلب : شهید خسرو سکندری نوده

یکشنبه 94 فروردین 23 :: 10:41 صبح

به آشیانه علم خوش آمدید نظر یادتون نره
نام و نام خانوادگی      
آدرس ایمیل      
کلیه حقوق این وبلاگ برای ~~~~~~ آشیانه علم ~~~~~~ محفوظ است
.....................................
صفحات سایت
12345678910

هدایت به بالا

کد هدایت به بالا

000007 44 شهید خسرو سکندری نوده - ~~~~~~ آشیانه علم ~~~~~~
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
1
  • home
  • contact
  • rss
  • khosroeskandari.parsiblog.com
  • 55 30