~~~~~~ آشیانه علم ~~~~~~ در این وبلاگ مطالب جالب علمی طنز , تاریخچه و اخبار جدید و..... قرار گرفته است امیدوارم که از آن ها لذت ببرید.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)... نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند/ مردم صدای آمدنت را شنیده اند زیباتر از همیشه شده آستان تو / آقا چقدر ریسه برایت کشیده اند
حضور قاصدکهای گمنام در منزل شهید دو هفته قبل مورخ 14/7/90 ایامی که مصادف شده بود با ولادت با سعادت ولی نعمتمان ؛ لذتی را به ما چشاند که به دور از انصاف دانستیم که با شما همسنگران شریکش نکنیم... شهیدی که عجیب امام رضایی بود ! شهیدی که تمام زندگی اش معجزه و کرامت بود... "قبل از شهادت" شهید خسرو سکندری نوده در روستای نوده قدوم مبارکش را به این دنیا نهاد ؛ فرزند اول ؛ پدرش کشاورز بود... معجزه ها شروع میشود... - خسرو 20 روزه است مادرش او را لای چادر شب می پیچد و تحویل پدرش میدهد . پدر هم مشغول کار خرمن کوبی میشود . دستگاه که نبود ! اینکار توسط دو گاو انجام میشد که با طنابها و چوبهای به هم متصل که به گردن گاو آویخته شده بود خرمن های گندم را می کوبیدند . گاوها می چرخند . در حین کار ناگهان اتفاقی عجیبی می افتد . پدر متوجه میشود بچه 20 روزه اش زیر پای گاوها که در حال چرخیدن و خرمن کوبیدن بودن ؛ میرود . هر کاری میکند نمیتواند آنها را نگه دارد بالاخره بعد از 3 دور چرخیدن از حرکت می ایستند ! همه فکر میکردند بچه از دنیا رفته اما می بینند به لطف خدا صحیح و سالم است ! - خسرو 6 ماهه است . مادر میگوید : بنایی داشتیم . خسرو را گذاشتم کنار دیوار توی سایه و رفتم برای کارگرها چای بریزم . کارگرها نمیدانستند پشت دیوار کسی است و یک سنگ حدوداً 20 کیلویی پرت می کنند اینطرف دیوار مطمئن بودم بچه ام مغزش متلاشی شده اما وقتی آمدم دیدم سنگ به حالت عمودی بالای سر خسرو افتاده و به او برخورد نکرده...! - خسرو 6 ساله است . کار هر روزش است می رود روی بام همسایه و اذان میگوید مادر از این کار منع اش میکند اما همسایه میگفت : از روزیکه روی بام اذان میگوید برکت به خانه ما روی آورده...! خسرو مدرسه میرود اما همیشه توی بسیج بود . گاهی سر کلاس حاضر نمیشد اما در بسیج حاضر و فعال بود با این حال هیچ وقت نمره کمی نمیگرفت . - خسرو دیگر مرد شده و قصد رفتن به جبهه را دارد . قبل از جبهه رفتن ؛ عاشق دختر ثروتمندی شده بود . پدر و مادر میروند به خواستگاری اش و آنها قبول میکنند اما خسرو جبهه رفت و برگشت همه چیز را به هم زد و گفت عروس من جبهه و سنگرم هست والدینش سعی داشتند او را از رفتن منصرف کنند . پدر میگفت : من پیرم رسیدگی به من ثوابش بیشتر از جهاده... او میگفت : مگه حبیب بن مظاهر پیر نبود رفت جبهه؟ مادر میگفت : من از دستت ناراحتم نرو جبهه ؛ از بس گریه کردم چشمام کم سو شده... او میگفت : مادر جان انسان بدون چشم میتونه به زندگی ادامه بده اما بدون قلب نمیشه... امام دستور داده باید برم جبهه... آخر هم رفت ؛ سمتش در جبهه بیسیم چی بود... از جبهه که برگشت رفت به دیدن یکی از اقوام که در آشپزخانه کار میکرد . به او گفته بودند: تو هم بیا پیش ما اینجا کار کن بهتر است از خط مقدم... خسرو در جواب گفته بود:کسی که مادرش لباس رزم به تنش میکنه نمیاد اینجا بشینه نخود لوبیا پاک کنه ! ترکش تو کتف اش خورده بود و خیلی اذیتش میکرد . مادر میگفت برو دکتر... او میگفت : مرهم این زخمها تو جبهه است... دفعه آخری که میخواست برود مادر گفت : نرو گفت : چشم . همان روز مراسم اعزام نیروها بود خسرو رفته بود پشت تریبون و نوحه میخواند همین که چشمش به مادر می افتد که دنبال او می گردد ؛ سریع پایین می آید و گوشه ای پنهان میشود... مادر میگفت : قد بلند و چهره نورانی داشت میدانستم عاقبت شهید خواهد شد . بالاخره رفت... - شلمچه کربلای پنج – 3 تا هواپیما را نشانه میرود و منهدم میکند چهارمی را که نشانه میرود از پشت سر گلوله می آید و از جلو پیشانی بیرون می زند و خسرو را به آرزویش ؛ شهادت می رساند... در وصیت نامه اش نوشته بود : چون مادرم آرزوی دامادیم را داشته روزیکه پیکر من را آوردند همه دستهایشان را حنا ببندند ؛ زینب وار زندگی کنید و حجاب را رعایت کنید تا من پیش حضرت زهرا(س) آبرومند باشم... 6 روز مانده بود به عید خسرو برگشت . در تابوت را که برداشتند ؛ مادر گفت : خوش آمدی مادر ؛ خوش به سعادتت به آرزوت رسیدی شهادتت مبارک... " بعد از شهادت " - رئیس بنیاد شهید رفته بود بالای سرش در تابوت را که باز کرده بود میگفت : نور بیرون می تابید ؛ تمام چهره شهید نورانی بود . برای همین اصرار داشت تا پیکر خسرو را او غسل بدهد... -یکی از اهالی روستای نوده که خیلی مرد مومن و مذهبی بود میگفت : داشتم میرفتم سر خاک همسرم که دیدم حدود صد نفر که همه سر بند و رو بند سبز و چادر عربی به سر داشتند سر مزار شهیدی جمع شدند و سینه میزنند . رفتم جلو گفتم چرا ما رو با خبر نکردین میومدیم به استقبالتون . ما رسم داریم هر هیئتی که بیاد میریم به استقبال و براشون گوسفند میکشیم . شما از کجا اومدید ؟ و اونها فقط گفتند اومدیم به غریبی این شهید گریه کنیم . یک لحظه به خودم اومدم دیدم که اون جمعیت غیب شدن و نیست . فهمیدم این شهید یه رمز و رازی داره... -خانواده سکندری بعد از شهادت خسرو از طرف اهالی روستا مورد طعنه و کنایه و آزار قرار گرفتند . به آنها میگفتند : شما میمنت ندارید ؛ اگه خدا شما را دوست داشت نمیگذاشت پسرتان شهید شود و... و این حرفها باعث دلسردی ایشان از محل زندگیشان شده بود و تصمیم گرفتند به مشهد مهاجرت کنند و پسر عزیزشان را در نوده بگذارند و خود بروند... مادر خسرو حسرت یکبار دیدن شلمچه(محل شهادت فرزندش) و رفتن سر مزارش را دارد . الان میگوید : خدایا بهر حال این قربانی را از ما قبول کن... -پنج سال است پدر خسرو فوت کرده و بقیه خواهر ؛ برادرهایش هم ازدواج کرده اند . حالا یک مادر مانده و یک قاب روی طاقچه... بارها خواب شهیدش را دیده و برای ما تعریف میکند : توی یک باغ میوه بودم دیدم هر شهیدی با لباس سفید و در حال کتاب خواندن پای یک درخت نشسته اند . از یکی شون پرسیدم شهید سکندری کجاست ؟ اشاره کرد گفت : درخت اون طرفی مال شهید سکندریه... رفتم گفتم تو اینجا چیکار میکنی ؟ داشت کتاب میخوند . گفت : جای ما اینجاست... تمام شد... تمام این اتفاقات و داستانهای واقعی در هفده سال رخ داد . مرد قصه ما فقط هفده سال داشت و شهید شد . این بود عاقبت بندگی... التماس دعای شهادت... التماس دعای شهادت
موضوع مطلب : شهید خسرو سکندری نوده |
|